عکاسی زن ایرانی وسط میدان جنگ

ویژگی: او عکاسی جنگ را انتخاب کرد تا خودش از نزدیک با واقعیت آن آشنا شود.
«یادم نیست این داستان را کجا خواندم. جایی، مرجان های دریایی داشتند خودکشی می کردند. همه شان لب ساحل بودند و آدم ها بی تفاوت از کنارشان رد می شدند. یک نفر شروع کرد و دانه دانه برشان گرداند به دریا. همه مسخره اش کردند. یک نفر ازش پرسید تو مگر می توانی همه اینها را نجات بدهی؟ او هم جواب داد حتی اگر ۵ تایشان هم به حیات برگردند، برایم کافی است.»
هر بار که آدم ها ازش می پرسند: «مگر با این کارهای تو جنگ تمام می شود؟» این داستان را برایشان تعریف می کند. هر بار که می گویند بودن تو چه فایده ای دارد، داستان دخترهای افغانی که باهاشان حرف زده را برایشان تعریف می کند، وقتی بهش می گویند...
از یک جایی به بعد به هیچ کدامشان گوش نکرد. از یک جایی به بعد توضیح نداد. عکس گرفته بود که عکس ها حرف بزنند و روایت کنند. دوربین گرفته بود و سفر کرده بود که آدم ها بفهمند جنگ آنقدر ترسناک است، آنقدر خطرش هر لحظه دم گوش آدم است که باید برای دور شدن ازش، دوربین دست گرفت و رفت وسط میدان. مهدیه دوربینش را برداشت و رفت وسط جنگ.آتلیه عکاسی
داستان اصلی زندگی اش از ۱۶ سالگی شروع می شود. آن وقتی که دختر زرنگ مدرسه، مهدیه ای که ریاضی و فیزیکش ۲۰ بود، خواهر جوانش را در یک تصادف از دست داد. مرگ عزیز برای همه سخت است اما او با مرگ خواهرش، یک بار دیگر خودش را بدون مادر حس کرد. «مادرم را در ۹ سالگی از دست داده بودم و او در تمام آن سال ها، برای من حکم مادر داشت.»
سال ۷۷ بود، آنقدر از نظر روحی به هم ریخت که تحت درمان پزشک قرار گرفت، مژه هایش بر اثر فشار عصبی ریخت، به زور دیپلم گرفت و پیش دانشگاهی را نیمه تمام گذاشت و ...


«یک روز رفتم سر مزار خواهرم. مزارش کنار قبر احمد شاملو است. بعد از پیش دانشگاهی ام بود. به خودم گفتم باید بلند بشوم. گفتم خدایا کمکم کن تغییر بکنم. باید بتوانم به بچه های خواهرم کمک کنم و راهی که می خواهم را انتخاب کنم.»


نشست توی خانه و درس های پیش دانشگاهی اش را خواند و امتحاناتش را قبول شد. بالاخره تصمیم گرفته بود مثل یک آدم عادی زندگی کند. «رفتم سر کار چون دیگر نمی خواستم از پدرم کمک مالی بگیرم. چهار سال دستیار یک پزشک بودم. مطب لیزردرمانی داشت. خیلی هم به کارم علاقه داشتم. بعد از ۴ سال دیدم خیلی به روزمرگی افتاده زندگی ام. همه اش با خودم می گفتم اگر این ظاهر و این گوشی موبایل را از من بگیرند، چه حرفی برای گفتن دارم؟ یک سال خانه ماندم و برای دانشگاه خواندم.» اما باز هم کنکور نداد.


باز همان سوالات فلسفی آمده بود سراغش که این همه آدم درس خوانده اند و بعدش چه شده؟ هی از خودش سوال پرسید و فکر کرد و به خودش جواب داد که باز هم تصمیم گرفت ادامه تحصیل را کنار بگذارد. با اینحال مطالعاتی که آن سال داشت، بعدها خیلی جاها به دردش خوردند. «همان روزها رفتم کلاس های بازیگری آقای کیمیایی، استاد سمندریان و خانم لرستانی ثبت نام کردم. گفتم می خواهم وارد هنر بشوم. پدرم روحانی بود و همه می گفتند حرف مردم را چه می کنی؟ موقعیت پدرت به خطر می افتد. گفتم من دیگر نمی خواهم خودم را به حرف مردم محدود کنم. آدم هر کاری بکند باز هم آدم ها حرف می زنند.»
کلاس ها خوب بودند، پیشرفت او هم خوب بود اما باز یک روز دید بازیگری هم برایش کوچک است. دوست نداشت انتخاب شود. «در فیلم «چیزهایی هست که نمی دانی» هم بازی کردم. بعد دیدم چه آدم های زیادی که در سینما وقت شان را تلف نمی کنند؛ من چرا داستان زندگی خودم را خودم ننویسم و طراحی و کارگردانی نکنم؟»

تهران کردستان
مهدیه از آن آدم های تک بعدی نیست. بازیگری هم آنقدری غرقش نکرد که بی خیال همه چیز بشود و زندگی اش را به فضای هنری که دور و برش را گرفته بود محدود کند. «یک دوربین خریدم که لنز و زاویه ها را بشناسم و به بازیگری ام کمک کنم. یک نیکون D۸۰ با ست نور که آن موقع حدود یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان شد.»


دوربین را که خرید، در یک آتلیه کارکرد تا توانست قسطش را بدهد. اواخر سال ۸۷ بود. کتاب عکاسی هادی شفاعیه را گرفت و خواند. از خانه بیرون زد، عکس گرفت و نورها را تست کرد و ... خیلی خوشش آمد. سال ۸۸ بود که همراه یک گروه از دوستان سینمایی اش برای حضور در یک برنامه به کردستان رفت. «خیلی تجربه خوبی بود. می دانی؟ من دلم نمی خواهد همه اش در یک محدوده و یک مکان باقی بمانم. دلم می خواهد زمان ها و مکان ها را تجربه کنم. توی هر مکانی که قرار می گیری، زمانش هم متفاوت است. ممکن است سریع تر بگذرد یا کندتر. کردستان که رفتم، یک مقدار با خانواده هایی که در جنگ عراق آسیب دیده بودند آشنا شدم.»

مهدیه به حرف هایی که بقیه توی کتاب ها می زدند و تصاویری که گرفته بودند قانع نبود. دلش می خواست تجربه خودش را داشته باشد. «خیلی خوب است آدم از تجربیات دیگران استفاده کند اما چیزی که در زمان حال می گذرد خیلی متفاوت است با آن چیزی که در نوشته هاست.»
او سال ها بود به مرگ فکر می کرد. در یک بازه ۱۰ ساله، خیلی از اقوام و دوست هایش را از دست داده بود و برای همین به قول خودش خیلی به فلسفه زندگی و بودن فکر می کرد. سفر به کردستان هم دغدغه مطالعه در مورد جنگ را در او زنده کرد. تصمیم گرفت برود افغانستان و تحقیقاتش در مورد جنگ را از آنجا شروع کند.
منبع: افتابیر